دانلود رمان عاشقانه و جدید چله نشین برای pdf و apk




دانلود رمان جدید و عاشقانه چله نشین

نویسنده: مهرشاد لسانی
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 696
خلاصه داستان:
همتای قصه ما مثل دخترهای بالاشهری ، زیبا و بینی عمل کرده و برنزه،بی همتا نیست! اتفاقا لنگه زیاد دارد...بیتا نیست! تا دارد...آن هم بسیار...
دختری ست معمولی با خواسته های معمولی که شاید اوج ارزوی همسن و سالانش باشد...او جزیی ازین شهر درندشت و بی در و پیکر است...شهری که گاهی آنقدر سیاه و هیولا می شود که آدمهایش را مثل شب در خود فرو می برد و می بلعد...شهری که برخی اوقات به آن می گویند شهر وحشت! همتا در یک گوشه ازین شهر پر آشوب زندگی می کند...کار می کند...با آدمهای دور و برش تقابل دارد...گاهی دلش می شکند اما...

قسمتی از متن رمان چله نشین:

باد ملایم اسفند ماه چتریهایم را پریشان می کرد.هیاهوی بچه مدرسه ایهایی که به تازگی تعطیل شده بودند،در پارک غوغا به پا کرده بود.نشسته بودم روی تابی بزرگ.همان تابی که شاید روزی منتهای آرزویم بود و تابستانهای کودکیم را قاب می گرفت.به اطراف چشم دواندم.دو پسر ده دوازده ساله روی سنگریزه ها می دویدند و کلاه یکدیگر را از سر هم قاپ می زدند و همدیگر را هول می دادند روی زمین.یکیشان گوشی موبایلی از کوله اش در آورد:بیا کیان! بیا ببین چی دارم...رقص این دختره رو دیدی؟ پسرک مو زیتونی و سفید پوستی که همان کیان بود،جلو رفت:ایول! کوش؟ آن یکی دکمه ای را روی موبایل فشرد و هر دو مشغول تماشا شدند.

چقدر دنیا فرق کرده بود! چقدر همه چیز بزرگتر ،جلوتر و پیشرفته تر بود.جای تعجب نداشت.این بشقابهای گرد روی پشت بامها و دیوارهای سنگی خانه ها با آن قیچیها و سیمهایشان خیلی زود بچه ها را به بلوغ فکری و جسمی می رساندند.سرم را به عقب گرفتم و دستهایم به زنجیز تاب آویزان شد.لکه های بزرگ ابرهای خاکستری توی آسمان سایه انداخته بودند روی زمین.هوای سبک و نوید دهنده بهاری این روزها را دوست می داشتم.

تاب خوردم:یک...دو...سه...
با هر تکان سعی کردم افکار مزاحم را از ذهنم بیرون برانم:همتا بیخیال! اومده که اومده! به تو چه! همکار تو که نمی خواد بشه...تو واحدت با اون فرق داره...فوقش یه کاری می کنی که اصلا باهاش برخورد نداشته باشی...هر روز که چشم تو چشم نمی شید...حالا یه بار یه سوتی ازت گرفته که نباید اینقدر باهاش لج باشی!هوم؟
کتانیهایم را گیر دادم به زمین و تاب یله ایستاد.نمی توانستم افکارم را جمع کنم.نمی شد! حتی نقب به خاطرات کودکی و بازیچه هایش هم آرامم نمی کرد.مرخصی ساعتی ام داشت هدر می رفت.باید زودتر می رفتم خرید.
پسرکی آمد و مقنعه ام را از پشت کشید،موهایم کشیده شد و درد پیچید توی سرم:بی تربیت! برو اونور ببینم!
پسرک دورتر ایستاد و انگشتش را در دهانش کرد و بی قید خندید:پاشو! می خوام سوار شم...پاشو!تو چاقی! تاب پاره می شه...
از جا بلند شدم و کیفم را برداشتم و روی شانه ام انداختم.اخمی تحویلش دادم و راهم را کشیدم طرف خروجی پارک.
خیابان گاندی مثل همیشه شلوغ بود.دم عید که می شد مغازه های زنجیره ای پارچه فروشی عادل غلغله می شدند.همیشه تعجب می کردم:یعنی توی این یک ماه مردم فرصت می کنند لباس بدوزند برای خودشان؟شاید همه عروسی در پیش دارند.شاید هم...
بنفشه های رنگارنگ با گلبرگهای ظریفشان،توی جعبه های چوبی نزدیک شدن عید را نوید می دادند.ایستادم رو به کوزه فروشی خاموش که پر از سفال و ظروف گلی بود و زیر سایه ای از برزنت تیره آرمیده بود،گوشی ام را در آوردم و از بنفشه های بازیگوش عکس انداختم.سفال و کوزه خیلی دوست داشتم.با خودم گفتم امروز که میروم خانه عکسها را می گذارم توی گروه وایبری دوستهای دبستانم.آنها ازینجور رمانتیک بازیها و عکس گل و بته و هپی ولنتاین خوششان می آید و حسابی تحویلم می گیرند.


اطلاعات نرم افزار :
حجم:2 مگابایت
منبع:توپترینها